سرگرمی

دانلود.پخش زنده تلویزیون.عکس بازیگران .تصویر زمینه.جک.موزیک.هنری.فال.دیکشنری و....

سرگرمی

دانلود.پخش زنده تلویزیون.عکس بازیگران .تصویر زمینه.جک.موزیک.هنری.فال.دیکشنری و....

لطیفه های سری ۱

به ادامه مطلب بروید

شخصی برای دزدی شب هنگام به خانه ای رفت، اما هرچه گشت، چیزی برای دزدیدن نیافت. نزد صاحب خانه رفت، او را بیدار کرد و گفت: ”ما که رفتیم، ولی این رسم زندگی کردن نیست “.
□□□
در یک مسابقهٔ کشتی که مخصوص گربه ها بود، یک گربهٔ ضعیف و لاغر تمام حریف های خود را شکست داده و به مرحله نهائی رسید. در مرحلهٔ نهائی هم یک گربهٔ بسیار قوی را شکست داد و قهرمان شد.
خبرنگارها دور او را گرفته و از او سئوال کردند: ”راز قهرمانی شما چیست “؟
گربهٔ لاغر در پاسخ گفت: ”بشوژه پدر اعتیاد، من ببرم “.
□□□
مردی برای پرسیدن اوضاع تحصیلی فرزندش به مدرسه رفت.
مدیر با دیدن مرد گفت: ”آقا شما نیم ساعت دیر آمدید “؟
مرد: ”چطور مگه “؟
مدیر: ”چون همین نیم ساعت پیش، پسرتان برای تشییع جنازهٔ شما از من اجازه گرفت و رفت.
□□□
زن و شوهر اسکاتلندی به یک رستوران رفتند.
پس از صرف شام، مرد اسکاتلندی صورت حساب خواست. گارسون، صورت حساب را آورد و اسکاتلندی پول شام را به گارسون داد و گفت: ”بفرمائید این پول شام. به جای انعام، زن من میز را برای شما تمیز می کند “.
□□□
شخصی به یکی از مؤسسه های کاریابی مراجعه کرد و به متصدی آن گفت: ”کلفتی را می خواهم که نه زیاد چاق باشد و نه لاغر، خوش اخلاق باشد، آداب معاشرت بداند و خیاطی و آشپزی و اتو کردن بلد باشد “.
متصدی گفت: ”فقط نفرمودید چه قدر جهاز همراه خود بیاورد “.
□□□
در سر سفره، پسر دستش را دراز کرد و از وسط سفره نمکدان را برداشت. پدرش که چنین دید، گفت: ”پسرجان! مگر زبان نداری که دستت را دراز می کنی؟
پسر: ”چرا پدر، ولی زبانم به درازی دستم نیست “.
□□□
شخصی که دل درد سختی داشت، به نزد پزشک رفت، دکتر از او پرسید: ”چه خورده ای “؟
مرد: ”هیچ، فقط دومن گندم بو داده “.
پزشک: ”اشتباه آمدید جانم، شما باید نزد دامپزشک می رفتید “.
□□□
پسر در حال بازی در خیابان بود. بعد از چند لحظه، دوان دوان به طرف خانه می آید و به مادرش می گوید: ”مامان! پنجاه تومان به من بده “!
مادر: ”پسرم، می خواهی چه کار کنی “؟
پسر: ”می خواهم به یک مرد فقیر بدهم “.
مادر پنجاه تومان به او داد و گفت: ”بیا پسرم این ۵۰ تومان، آن مرد فقیر کجاست “؟
پسر کوچولو جواب داد: ”سرکوچه ایستاده و بستنی می فروشد “.
□□□
دو مگس روی سر مرد کچلی نشستند. بچه مگس گفت: ”مادر! من تشنه ام “.
مادر: ”آخه فرزندم توی این بیابان بی آب و علف من از کجا برایت آب پیدا کنم “؟  
منبع: سایت آفتاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد